تو را گم كرده ام امروز و حالا لحظه هاي من
دنیــــایـم را بـا تـــــــــــــــــــــو
میخواهـــــــــــــــــــم پـــــــــــــــــرواز کنم
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست غمدیده ترین عابر این خاک منم من جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا مانند کویری که در آن قافله ای نیست می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست شعر زلال جوشش احساس های من از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست من در فضای خلوت تو خيمه می زنم طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو احساس می کنم که کمی پیرتر شدم احساس می کنم که شدم مبتلای تو برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو دل می دهم دوباره به طعم صدای تو از قول من بگو به دلت نرم تر شود بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو! دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد : یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
امروزُو رها کنی تا خود ِ فردا برسی می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی می تونی تو چار دیوار ِ غربت ِ دنیا بری می تونی هر جا بمونی ، می تونی هرجا بری امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه
گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من این جمله که برای بیانش به چشم تو افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی این یک تراژدی ست ـ غم ِداستان من یک شب بیا و ضامن ِ من باش نازنین ! وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز! زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره توي آسموني که کرکسا پرواز ميکنن ديگه هيچ شاپرکي ، حس ِ پريدن نداره دستاي نجيب ِ باغچه ، خيلي وقته خاليه از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره بذا باد بياد ، تموم ِ دنيا زير و رو بشه قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره خيلي وقته ، قصه ی اسب ِ سفيد ، کهنه شده وقتي که آخر ِ جادهها رسيدن نداره
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود هی کار دست من بدهد چشم های تو هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان حس می کنم که قافیه هایم عوض شود جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود سهراب ِ شعرهای من از دست می رود حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد تن داده ام به این که بسوزم در آتشت حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم ! وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن غم را دوباره وارد این ماجرا نکن بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن موهایت را ببند و دلم را تکان نده در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن من در کنار توست اگر چشم وا کنی خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن امشب برای ماندنمان استخاره کن اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
مرا از شعر طوفانی نگیرید چه پیدایی چه پنهانی نگیرید تمام روز با شب کار دارم مرا از این پریشانی نگیری
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در می زند در را گشودم روی او دیدم غم است در می زند ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا غم با آن همه بیگانگی هر شب به من سر می زند
خدایا ... مگه نمیگن مرگ یبار _ شیون یبار پس چرا عاشق شدن یبار نمیشه چراااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد.
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن ... به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد... نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم... گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
خیالی نیست اگرمن با خیال تو زنده ام و تو بی خیال من!!
قلبم امشب
♥چقــــــــــــدر غمـــــــــــ انگیـــــــــــــــــــــــــز است...
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من من خستهام! طلوع کن امشب برای من میریزم آنچه هست برایم به پای تو حالا بریز هستی خود را به پای من وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند خوش باش هم به جای خودت هم به جای من تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز تکرار میکنند تو را در صدای من آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس در شهر نیست باخبر از ماجرای من شاید که ای غریبه تو همزاد با منی من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم! تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم! چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟ حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟ تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
روزی می رسد ... که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد... برای نگاه کردنم خندیدنم , اذیت کردنم ... برای تمام لحظاتی که در کنارم داشتی ... روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود.. من می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد!
ازکودک فال فروشی پرسیدم: چه میکنی؟ گفت:ازحماقت انسانها تکه نانی در می آورم اینها از منی که در امروز خودم مانده ام
مترسک را دار زدند
تو ای گل خیال من
امید من.... تو ای نشسته در دلم چو آرزو برای من بگو بگو قسم بخور به ماه و مهر به لاله ها به باده ها به اشکها و آه ها به نغمه ها ترانه ها به آنکه دوست داریش بگو بمن که ترک من نمیکنی بگو که این دل مرا دل به خون کشیده ی مرا دل وفا ندیده مرا اسیر غم نمی کنی بگو بمن مرا رها نمیکنی بگو کبوتر دلم مرا ز جفت خود جدا نمیکنی ز عشق و دام مهر خود
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده
مي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي نگاهت نمي كنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني صدايت نمي زنم ..... زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد
میان ابرها سیر می کنم هر كدام را به شكلی می بینم كه دوست دارم می گردم و دلخواهم را پیدا می كنم میان آدم ها اما كاری از دست من ساخته نیست خودشان شكل عوض می كنند بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد ... بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت مــرا بـبـخـش ...هرگز!!!!!
یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل من دل نیست ****************************************************************** دوستان گرامی از وبلاگ دوم اینجانب نیز بازدید کنید sodagar.loxblog.com از لطفتون ممنون نظر و امتیاز دهی از یاد نره و منتظر راهنمای شما عزیزان هستم ========================================================== توجه لطفا اگه خواستین از متن ها یا شعرها در جایی (وبلاگ یا سایتتون) استفاده کنین حتما منبع به همراه لینک و نام نویسنده رو پایین نوشته ذکر کنین. یعنی به این صورت : نویسنده : وحید منبع : سایت˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙ ==========================================================
بجاي دسته گلي که فردا در قبرم نثار مي کني امروز با شاخه گلي کوچک يادم کن * به جاي سيل اشکي که فردا بر مزارم مي ريزي امروز با تبسمي شادم کن * به جاي اون متن هاي تسليت که فردا برايم مي نويسي امروز با يک پيغام کوچک خوشحالم کن * من امروز به تو نياز دارم نه فردا
من که به هیچ دردی نمیخورم … این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند |
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید کانال ما در تلگرام حتما سر بزنید @Asheganehay1 @Statusfun
فروردين 1394 شهريور 1393 مرداد 1393 فروردين 1393 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 AuthorsLinks
همسایه SpecificLinkDump
شعرهای آذری Categories
تقدیم به عشق ماندگارم |